سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 3

اگر کسی سر و کارش با اعراب افتاده باشد، این تجربه را داشته، که کلمات عربی که برای ما کاملا جا افتاده را به شکلی غریب می شنود. جملات عربی که ما تحت اللفظی آموخته ایم، برای آنان کاملا بیگانه است. تا اینکه سخنرانی رسمی یا متنی را ببینیم، یکدفعه احساس می کنیم که چقدر عربی بلدیم.
اگر کمی جستجو کنیم می فهمیم که اعراب دو زبان دارند: فصیح و عام، به قول ما کتابی و غیر کتابی و این دو آنقدر از هم فاصله گرفته اند که تبدیل به دو زبان شده اند. به طوری یک عرب بی سواد هیچ چیزی از یک سخنرانی به زبان عربی رسمی را نمی فهمد، به ویژه که از اهالی شمال آفریقا باشد. دلایلش، البته در مورد زبان عربی وضع فرق می کند. من نمی دانم، شاید به دلیل گستردگی مناطق و تنوع اقوام آن باشد. به هر دلیلی که باشد، از نظر من یک فاجعه برای ادبیات آن قوم است. ادبیاتی که از زبان حال مردم فاصله بگیرد.
متاسفانه این اتفاق برای زبان ما هم در حال رخ دادن است. واقعا نمی دانم که چه طور باید مکالمات فرانسوی را به فارسی برگرداند، مکالماتی عادی که در عین اینکه لفظ قلم نیستند، از نظر قواعد زبان فرانسه درست هستند و باید در فارسی هم، در عین اینکه روان و خودمانی باشند، به لحاظ دستور زبانی و کلامی هم غلط نباشند.
امیدوارم این رویه (فاصله گرفتن زبان عادی مردم از زیان کتابها) با دور نشدن توده مردم از کتاب خوانی، حداقل شتاب نگیرد.

هزاران قسمت سوم




مارتن دست او را گرفت و به زمین های بکر مرداب برد:
- «نگاه کن!» و در حالیکه آسمان، زمینهای بکر و دهانه رودخانه که به دریا باز شده بود را نشان می داد،گفت: «بفرما، همه اینها، جایی که من ازش آمده ام.»
- «همه اینها؟»
- «همه، بله...همه جاهایی که می بینی.»
آلیا، زمان درازی، سرپا و مسخ ایستاده بود، آنقدر خیره مانده بود که چشمانش درد گرفت. آلیا با همه توانش، خیره نگاه می کرد، مانند آسمانی که با همه وسعتش باز شده بود، تا هر چه دارد ببخشد، همه کاخ ها و قلعه هایش، همه باغها و پرندگانش، و سرش چنان گیج رفت که مجبور شد چشمانش را ببندد.
وقتی به خود آمد، مارتن رفته بود، تنها سایه ای نحیف بود که پرسه زنان در میان کلبه های آن طرف محو شد.
واین روزی بود که آلیا مشاهده آسمان را شروع کرد. مشاهده ای حقیقی، طوری که قبل آن هیچ وقت نگاه نکرده بود. وقتی در خانه عمه اش مشغول کار بود، برای یک لحظه هم که از خانه خارج می شد سرش را بالا می گرفت در آسمان می چرخید. وقتی که به خانه بر می گشت، احساس می کرد هنوز چیزی در چشمانش می لرزد که همه وجودش را می لرزاند و چنان چشمانش سیاهی می رفت که او بر روی مبل می افتاد.
بچه های دیگر هم وقتی فهمیدند که مارتن از کجا آمده، شگفت زده شدند. از آن پس اینجا در لنگرگاه، بچه های زیادی بودند که برای دیدن آسمان، سرشان در هوای آزاد، بالا گرفته بودند و می چرخیدند و به این طرف و آن طرف تلو تلو می خوردند. مردم از آنها می خواستند که بهتراست بایستند. شاید فکر می کردند که این یک بازی جدید است.
چند وقتی بود که مردم نمی دانستند چرا مارتن دیگر غذا نمی خورد. بچه ها که مثل همیشه، صبح ها برایش بشقاب غذایی می آوردند، مؤدبانه بر می گرداند و می گفت:
- «متشکرم، اما امروز...نه.»
حتی وقتی که آلیا با تکه نانی فشرده در پیراهنش آمد. با لبخندی، مهربان سرش تکان داد و آلیا نفهمید که چرا مرد از خوردن سر باز می زند. چرا که اطراف خانه، روی زمین، در آسمان، همه چیز مثل همیشه بود. در آسمان آبی خورشید بود، یکی یا دوتا ابر، گاهی هم هواپیمایی که پایین می آمد یا زمین می نشست. در کوچه های لنگرگاه بچه ها بازی می کردند و گریه می کردند، زنان همدیگر را صدا می کردند و بهم به زبانهای مختلف دستور می دادند. آلیا نمی دانست چه چیزی عوض شده. اما او باز هم روبروی او می نشست، با دو یا سه تای دیگر منتظر می شدند که مارتن برای آنها حرف بزند.
مارتن مثل همیشه نبود، وقتی که غذا نمی خورد پیرتر به نظر می رسید، درخشش چشمانش جور دیگری بود، چشمانش نگران بود، مانند مردمی که تب دارند. مارتن به جایی دیگر نگاه می کرد. بالای سر بچه ها، مثل اینکه به خیلی دورتر از زمین های اطراف، مرداب نگاه می کرد، به آنطرف رودخانه، تپه ها، آنقدر دور که گویی می بایست ماهها و هفته ها را طی کند تا به آنجا برسد.
آن روزها مارتن زورکی حرف می زد، آلیا از او سوالی نمی پرسید، مردم مثل همیشه می آمدند تا از بخواهند که تعمیری بکند، یه جفت کفشی را واکس بزند یا ساعتی را تنظیم کند یا نامه قشنگی بنویسد. اما مارتن به زورپاسخ می داد. سرش را می جنباند و با صدایی آرام بدون اینکه لبهایش را تکان بدهد می گفت:
«امروز نه، امروز نه...»
آلیا فهمیده بود که او این روزها اینجا نیست. در واقع او جای دیگری بود. هر چند که در خانه اش، جسمش، بی حرکت، روی زیلو، خوابیده بود. شاید داشت به سرزمین مادری اش بر می گشت. جایی که همه چیز خوب است، جایی که همه مردم شاهزاده اند، سرزمینی که آنروز به آلیا نشان داده بود، جای که راهش از آسمان می گشت.
هر روز، آلیا با نان دیگری می آمد، به امید اینکه او برگردد، هر بار خیلی طول می کشید، دیگر از چهره اش کمی ترس به دلش افتاده بود، از چشمان گود رفته اش، از خاکستری شدنش، مانند چراغی که نورش به خاموشی می رود و اینکه او نیز مانند هر خاکستری باقی نخواهد ماند. تا اینکه یه روز صبح، او برگشته بود، چنان ضعیف شده بود که از رخت خواب تا زمین های باز جلوی خانه اش به زحمت می توانست راه برود. بالاخره آلیا را که دید، با بی حالی لبخندی زد و چشمانش از ضعف تیره شده بود.
- «من تشنه ام.» مارتن گفت.
صدایش آرام و خش دار بود. آلیا تکه نانش را روی زمین گذاشت و به سمت شهر می دوید تا دنبال کوزه آبی بگردد. وقتی که برگشت. او به سختی نفس می کشید، مدتی طولانی داشت آب می نوشید. تمام کوزه را نوشید. پس از اینکه دست و صورتش را شست روی صندوقش، درآفتاب نشست و تکه نان را خورد. دور و بر خانه ش را مرتب کرد و دورش پرسه می زد و به آلیا نگاه کرد. نور خورشید صورت و دستانش را گرم کرد، چشمانش شروع کردند به درخشیدن.
آلیا بی تابانه به او نگاه کرد و تا اینکه جرأت کرد از او بپرسد:
- «چه طوری بود؟»
او وانمود کرد که نفهمیده.
- «چه چیزی چه طوری بود؟!»
- «جایی که رفتی چه طوری بود؟»
مارتن پاسخی نداد. شاید چیزی به یاد نمی آورد، مانند کسی که تنها در میان اوهام بوده. مانند گذشته، شروع کرد به بافتن و روبروی خانه اش نشستن، صحبت کردنِ زیر آفتاب، تعمیر وسایل شکسته و یا پیاده روی در کوچه ها و در پیادرو ها با مردم سلام و احوال پرسی کردن.
پس از مدتی آلیا دوباره پرسید:
- «برای چی چند وقت غذا نمی خوردی؟»
- «برای اینکه من روزه بودم.»
آلیا به فکر فرو رفت:
- «چه می خواهد بگوید؟ روزه؟»
فوری اضافه کرد:
- « مثل سفر کردن می ماند؟»
اما مارتن خندید.
- «چه فکر با مزه ای! نه، روزه یعنی کسی نخواهد که غذا بخورد.»
چه طور ممکنه که کسی نخواهد غذا بخورد؟ آلیا متعجب بود. تا حالا کسی چیزی به این عجیبی به او نگفته بود. با وجودی که فکر می کرد همه بچه های لنگرگاه تمام مدت دنبال چیزی برای خوردن می گردند حتی آنهایی که گرسنه نبودند. آلیا به آنهایی فکر می کرد، که برای دزدی، به فروشگاه بزرگ بغل فرودگاه می روند، به آنهایی که برای قاپیدن تخم مرغ و میوه در اطراف باغ ها می پلکیدند.
مارتن مثل اینکه فکر آلیا را خوانده باشد، زود پاسخ داد:
- «شده تو روزی تشنه باشی؟»
- «بله» آلیا گفت.
- «وقتی تشنه باشی، شده شروع کنی به غذا خوردن؟»
آلیا سر تکان داد.
- «نه نشده. تو فقط می خواهی آب بخوری، خیلی هم می خواهی. تو احساس می کنی می توانی همه آب پمپ را بخوری و یکدفعه یک نفر بشقابی پر از غذا به تو می دهد. تو نمی پذیری... چون باید آب بخوری. »

                                  ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: