سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آبان ۱, جمعه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 2


با خبر شدم که کتاب موندو پیش از این دوبار، یکی با ترجمه خانم المیرا دادور، در سال 85، توسط انتشارات مروارید و دیگری، با ترجمه آقای بهزاد بهرامی نسب، توسط انتشارات خلاق، در سال 87 منتشر شده است. البته این کتاب ها در حال حاضر در بازار موجود نیستند، اما آندسته از عزیزانی که به این کتابها دسترسی دارند، لطف بزرگی می کنند، در صورت مقایسه، مرا از نقاط ضعف و قوت کار خویش مطلع سازند.
هزاران قسمت دوم





مارتن اینجا همیشه تنها زندگی می کرد، دور از همه. در اطراف خانه اش همیشه سکوت بود، مخصوصاً در شب، سکوتی که فضای اطرافش را وهم آلود جلوه می داد. وقتی خورشید دره خاکستری و مرداب را می درخشاند، مارتن جلوی در خانه اش، روی صندوقی می نشست، . مردم خیلی کم از آنجا می گذشتند، شاید به دلیل سکوت دلهره آور حاکم بر آنجا بود، یا اینکه نمی خواستند مزاحم مارتن شوند. گاهی اوقات زنانی بودند که به دنبال هیزم می گشتند و یا بچه هایی که از مدرسه برمی گشتند. مارتن بچه ها را دوست داشت و با آنها با لحن شیرینی صحبت می کرد. آنها تنها کسانی بودند که او از ته دل به آنها لبخند می زد. و چشمانش زیبا می شدند، درخشان، مانند آینه های سنگی، پر از شفافیت و نور، بگونه ای که آلیا هرگز مانند آن را ندیده بود. بچه ها هم او را دوست داشتند. برای آنها قصه تعریف می کرد و چیستان می پرسید. باقی زمان نیز، او واقعا کار نمی کرد. او چیزهای کوچک را بلد بود تعمیر کند، چرخ دنده های ساعت، رادیو، فتیله کش چراغ نفتی. بدون مزد انجام می داد، چون نمی خواست پول را حتی لمس کند. از وقتی که به اینجا آمده بود، مردم هر روز به بچه هایشان کمی غذا در بشقابی می دادند که برای او بیاورند. سیب زمینی، برنج، نان یا کمی قهوه گرم در لیوانی شیشه ای. زنان نیز گاهی اوقات برای او غذا می آوردند و مارتن فقط در چند کلمه ار آنان تشکر می کرد. وقتی غذایش تمام می شد، بشقاب را به بچه ها پس می داد.
این طوری می خواست که مزدش را دریافت کند.
آلیا خیلی دوست داشت که به دیدن مارتن بیاید، برای گوش دادن به داستان ها و خیره شدن به چشم هایش. آلیا تکه نانی را بر می داشت و ذخیره می کرد. از عرض لنگرگاه تا قلعه می گذشت. وقتی که می رسید می دید که او جلوی خانه، روی صندوقش نشسته و در حال تعمیر چراغ توری است. روبروی او روی زمین می نشست تا به او نگاه کند.
آخرین باری که برای او نان برده بود و به چشمان پر نورش نگاه کرده بود، او به آلیا گفته بود:
- «سلام ماه»
- «برای چه مرا ماه صدا می کنی؟ » آلیا از او پرسید.
مارتن به او لبخندی زد که چشمانش را پرنورتر کرد.
- «برای اینکه از این اسم خوشم می آید. تو دوست نداری تو را ماه صدا کنم.»
- «نمی دانم که چنین چیزی یک اسم هست یا
نه.»
- «این یک نام زیباست.» مارتن گفت. «تا
حالا به ماه نگاه کرده ای، وقتی که آسمان بسیار صاف و تاریک است. ماه در جاهایی که شبها بسیار سردند کاملا گرد، موقر و شیرین است. تو به نظرم همان شکلی می آیی.»
و از آنروز مارتن او را اینطوری صدا می کرد: ماه، ماه کوچولو. او برای هر کدام از بچه ها که به دیدنش می آمدند نامی داشت، نامهایی از ستاره ها، میوه ها و یا حیواناتی که آنها را می خنداند. مارتن راجع به خودش حرفی نمی زد کسی هم جرأت نمی کرد که از او بپرسد که کیست و چه کاره بوده. درست اینکه انگار همیشه آنجا بوده. در لنگرگاه، خیلی قبل از دیگران، قبل از آنهایی که جاده، پل و فرودگاه را ساختند. مطمئناً او چیزهایی می دانست که دیگران نمی دانستند. چیزهایی خیلی قدیمی و بسیار زیبا که او در ذهنش نگه داشته بود و به چشمانش درخشش نورانی می بخشیدند.
چیز غریبی بود، مخصوصاً اینکه مارتن چیزی نداشت، حتی نه یک
صندلی یا تخت خوابی. در خانه اش هیچ چیز نبود، جز زیلویی برای خوابیدن روی زمین و کوزه آبی که در صندوقش نگه می داشت. آلیا چیزی نمی فهمید، فقط احساس می کرد که او آرزو دارد که در خانه اش هیچ چیز نداشته باشد. چیز غریبی بود، انگار همیشه یک بسته نورانی چشمانش را می درخشاند، مثل یک برکه آب که اگر چیزی در آن نباشد، شفافتر و درخشانتر می شود.
آلیا به محض اینکه کارش تمام می شد، از خانه عمه اش بیرون می زد، باتکه نانی که در پیراهنش می فشرد و روبروی خانه مارتن می نشست. او نگاه کردن به دستهای مارتن را هم دوست داشت، وقتی که او چیزی را تعمیر می کرد. او دستهای بزرگ و آفتاب سوخته ای داشت با ناخنهایی شکسته مانند کاگرها و بناها، اما ظریفتر و ماهرتر، که می توانستند گره هایی بر طناب بزنند و آنها را بهم ببافند که به ندرت کسی دیده بود. دستان او برای او، بدون آنکه او را مشغول سازند، کار می کردند. بدون اینکه به آنها نگاه کند به نقطه ای دور خیره می شد، گویا به چیز دیگری می اندیشید.
- «به چه چیزی فکر می کنید؟» آلیا پرسید.
مرد با لبخندی به او نگاه کرد.
- «چرا از من این سوال را می کنی ماه کوچولو، خودت به چه چیزی فکر می کنی؟»
آلیا تمرکز کرد و پاسخ داد:
- «من فکر می کنم که جایی که شما از آنجا آمدید باید جای خوبی باشد.»
- «خیال می کنی که چه جوری باشد؟»
- «برای اینکه....»
او پاسخ را نیافت و سرخ شد.
- «تو حق داری!» مارتن گفت:«آنجا خیلی خوب بود.»
- «فکر کنم که زندگی در اینجا دلگیر
باشد.» و آلیا دوباره گفت.
- «برای چه اینطوری فکر می کنی. به نظر
من که این طوری نیامده.»
- «برای اینکه اینجا هیچ چیز نیست، همه جا کثیف
است. باید بروی دنبال پمپ آب بگردی. همه جا پر از مگس و موش است. همه مردم فقیرند.»
- «منهم فقیرم.» مارتن پاسخ داد.«اما فکر
نمی کنم این دلیلی برای دلگیر بودن باشد.»
آلیا دوباره به فکر فرو رفت.
- «اگر آنجایی که بودی آنقدر خوب بود،
برای چه به اینجا آمدی که همه جا زشت و کثیف است. »
مارتن به او دقیق نگاه کرد و آلیا به دنبال آن چشمهای
درخشان می گشت و آن مرد زیبایی که یکبار دیگر دیده بود. سرزمین پهناوری که نوری
طلایی رنگ را از عمق مردمک چشمانش منعکس می کرد. اما صدای مارتن وقتی که قصه می
گفت دلنشین تر بود.
- «آیا تو می توانی خوشحال باشی وقتی هر چیزی که دوست داری بخوری داشته باشی،
ماه کوچولو، وقتی می دانی چسبیده به تو، خانواده ای هم هست که دو روز است که چیزی نخوردند؟»
آلیا سرش را تکان داد.
- «آیا می توانی به آسمان نگاه کنی، به دریا، به گلها، به آواز پرندگان گوش کنی، وقتی می دانی بغل گوش تو، در خانه همسایه کودکی هست که بدون هیچ گناهی، حبس شده، هیچ چیز نمی بیند، هیچ چیز نمی شنود و نه چیزی را احساس می کند.»
- «نه!» آلیا گفت:«در خانه را باز می کردم که او بتواند بیرون بیاید.»
وقتی داشت می گفت، آلیا فهمید که او می خواهد پاسخ پرسشش را بدهد. مارتن همچنان لبخند زنان به او نگاه کرد و به کارش ادامه می داد، گیج بود و دستانش بدون اینکه به آنها نگاه کند می جنبیدند. آلیا مطمئن نبود که متقاعد شده و دوباره پرسید:
- «پس... آنجا، در خانه خود شما، همه چیز باید خیلی خوب بوده.»
وقتی که مرد کارش تمام شد، دستانش را شست و دست آلیا را گرفت به زمین های بکر مرداب رفت....



ادامه دارد...


هیچ نظری موجود نیست: