سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

داستان کوتاه: باران می بارد



باران می بارد
فکر می کردم خود جهنم هستی، هیچ حیاتی در تو نمی دیدم، نه ماری و نه عقربی نه حتی بوته خاری، فقط سکوت در تو بود، اقیانوسی از شن های روان، که در پای کوههای سنگیت می رقصیدند. داغ بودی، می سوختی، ایستاده بودی، من فقط از پنجره ماشین بیرون را نگاه می کردم، لحظه ای آمدم بیرون... از تو عکس گرفتم، پایم در شنهای داغ فرو رفت، ترسیدم، دوباره به ماشین پناه بردم، ترسیدم، نماندم، نماندم که بفهمم اصلا نگاهم می کردی یا نه ... امروز اینجا باران می بارد، هیچ کس نیست، دائم قطرات تق تق می کنند، انگار یه عالمه خانم با کفش های پاشنه بلند در مغزم راه می روند. می خواهم آرام شوم، مشتم را باز می کنم تا قطرات باران دستانم را نوازش کند، نفسی عمیق می کشم تا همه طراوتی که آسمان مادرانه به من می بخشد را بپذیرم. سردم می شود. همه وجودم می لرزد. استخوان هایم از سرما رعشه می گیرند، تو داغ بودی و می سوختی، ایستاده بودی، از بسکه سردمه نمی توانم یکجا بایستم، تو که اینجا نیستی، حتما نگاهم می کردی که آنقدر ازت ترسیدم، اما من نماندم، فرار کردم، نفهمیدم که چه طوری همه حرارت خورشید را بلعیده بودی و همانطور ایستاده بودی.


پی نوشت1: عکس از یکی از بیابانهای نزدیک یزد نرسیده به زیارتگاه پیرسبز زرتشتیان گرفته شده است.
پی نوشت2: ترجمه این متن را به انگلیسی در وبلاگ انگلیسی ام ببینید:

نظرات دوستان:
آقای امین ریاحی:
یه عالمه، بسکه سردمه
گويي در استفاده از عبارات فوق تعمدي داشتيد. چون هر دو تو ذوق(م) مي زنند. اما يه عالمه خانم با كفش هاي پاشنه بلند خواننده را به ناخودآگاه دختركان كم سن و سال مي برد.

پاسخ: بله تعمد داشتم، می خواستم فضای روحیی که فرد استرسش را بیان می کند با فضایی که احساس خاضعانه اش را در برابر کویر بیان می کند متفاوت جلوه کند. نمی دانم چقدر موفق بودم.
خانم مهستی محبی:
تضاد کویر داغ و باران گذشته و حال را خوب القا می کرد اما من نتوانستم قبل از انکه کامنتتان را بخوانم از تغییر لحنتان به فضای روحیی متفاوت پی ببرم.و بیان وحشت و گریز در انتها نیز زیبا بود.
آقای محمود دهقانی:
اسکچ باران می بارد را به فارسی و انگلیسی خواندم تعابیر شاعرانه ای دارد و شات روانی صدای کفش زنها بر سرت خود یک مقوله روانشناسانه است.
خانم مریم تنگستانی:
دوست عزیز..خواندمتان و چه تصویرهای زیبایی..داستانیتر می خواستمش..جان بده به کویر..جان ..جان بیشتر ..تو زنده تصویرش کن تا ما زنده تر ببینیمش..یک شخصیت است کویر..اما خشک و مستند گفته ای ..گاه به نثر ادبی پهلو می زند ..ولی خب بی شک این قدرت در شما هست: چرا به باران اینقدر قشنگ شخصیت می دهی..تصویر راه رفتن زنها با کفشهای پاشنه دار بر سقف ماشین..داستان را روی یک پرده نیاویز بگذار ما پرده ها را پس بزنیم..گره ها را برایمان باز نکن..
"می ترسم..هزارتا زن با کفش های پاشنه بلند بر سقف ماشین راه می روند..سرم را از پنجره بیرون می برم باران می بارد..تو داری می سوزی..من نمی توانم بیایم بیرون..می ترسم.."
از دخالتم پوزش می خواهم .
بازی کن..این جور سوژه ها بازی می طلبد..تو که ذهن تصویرگری و خلاقی داری..
:" امروز اینجا باران می بارد، هیچ کس نیست، دائم قطرات تق تق می کنند، انگار یه عالمه خانم با کفش های پاشنه بلند در مغزم راه می روند. می خواهم آرام شوم، ": اگر این تکه ی بالا نبود حرفی نداشتم..اما با این تصویر دریغ کرده ای از مخاطب..تصویرهای دیگر را..خسیس نباش بنویسش..



۱ نظر:

majid nasrabadi گفت...

درود
همچنان نویسا و پاینده باشید