سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

داستان کوتاه: باران می بارد



باران می بارد
فکر می کردم خود جهنم هستی، هیچ حیاتی در تو نمی دیدم، نه ماری و نه عقربی نه حتی بوته خاری، فقط سکوت در تو بود، اقیانوسی از شن های روان، که در پای کوههای سنگیت می رقصیدند. داغ بودی، می سوختی، ایستاده بودی، من فقط از پنجره ماشین بیرون را نگاه می کردم، لحظه ای آمدم بیرون... از تو عکس گرفتم، پایم در شنهای داغ فرو رفت، ترسیدم، دوباره به ماشین پناه بردم، ترسیدم، نماندم، نماندم که بفهمم اصلا نگاهم می کردی یا نه ... امروز اینجا باران می بارد، هیچ کس نیست، دائم قطرات تق تق می کنند، انگار یه عالمه خانم با کفش های پاشنه بلند در مغزم راه می روند. می خواهم آرام شوم، مشتم را باز می کنم تا قطرات باران دستانم را نوازش کند، نفسی عمیق می کشم تا همه طراوتی که آسمان مادرانه به من می بخشد را بپذیرم. سردم می شود. همه وجودم می لرزد. استخوان هایم از سرما رعشه می گیرند، تو داغ بودی و می سوختی، ایستاده بودی، از بسکه سردمه نمی توانم یکجا بایستم، تو که اینجا نیستی، حتما نگاهم می کردی که آنقدر ازت ترسیدم، اما من نماندم، فرار کردم، نفهمیدم که چه طوری همه حرارت خورشید را بلعیده بودی و همانطور ایستاده بودی.


پی نوشت1: عکس از یکی از بیابانهای نزدیک یزد نرسیده به زیارتگاه پیرسبز زرتشتیان گرفته شده است.
پی نوشت2: ترجمه این متن را به انگلیسی در وبلاگ انگلیسی ام ببینید:

۱۳۸۸ آبان ۱۰, یکشنبه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 3

اگر کسی سر و کارش با اعراب افتاده باشد، این تجربه را داشته، که کلمات عربی که برای ما کاملا جا افتاده را به شکلی غریب می شنود. جملات عربی که ما تحت اللفظی آموخته ایم، برای آنان کاملا بیگانه است. تا اینکه سخنرانی رسمی یا متنی را ببینیم، یکدفعه احساس می کنیم که چقدر عربی بلدیم.
اگر کمی جستجو کنیم می فهمیم که اعراب دو زبان دارند: فصیح و عام، به قول ما کتابی و غیر کتابی و این دو آنقدر از هم فاصله گرفته اند که تبدیل به دو زبان شده اند. به طوری یک عرب بی سواد هیچ چیزی از یک سخنرانی به زبان عربی رسمی را نمی فهمد، به ویژه که از اهالی شمال آفریقا باشد. دلایلش، البته در مورد زبان عربی وضع فرق می کند. من نمی دانم، شاید به دلیل گستردگی مناطق و تنوع اقوام آن باشد. به هر دلیلی که باشد، از نظر من یک فاجعه برای ادبیات آن قوم است. ادبیاتی که از زبان حال مردم فاصله بگیرد.
متاسفانه این اتفاق برای زبان ما هم در حال رخ دادن است. واقعا نمی دانم که چه طور باید مکالمات فرانسوی را به فارسی برگرداند، مکالماتی عادی که در عین اینکه لفظ قلم نیستند، از نظر قواعد زبان فرانسه درست هستند و باید در فارسی هم، در عین اینکه روان و خودمانی باشند، به لحاظ دستور زبانی و کلامی هم غلط نباشند.
امیدوارم این رویه (فاصله گرفتن زبان عادی مردم از زیان کتابها) با دور نشدن توده مردم از کتاب خوانی، حداقل شتاب نگیرد.

هزاران قسمت سوم