سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ مهر ۱۳, دوشنبه

داستان کوتاه: گل

گل

حمید- چقدر حال می کنه گله رو بهش بدم. شاید ازم خوشش بیاد.
بهزاد- چی؟! با یه گل!
- تو که ندیدی... کلی واسه این گله بدبختی کشید. دیروز رفته بود بالای فنس که گله رو بچینه، دستشو دراز کرد اما نتونست. افتاد زمین. مانتوش گرفت به سیم خاردارا و پاره شد... همچین دور و برش رو نگاه می کرد. ترسیده بود که کسی ببینشه بهش بخنده.
- تو رو دید؟
- نه قایم شدم...اگه می دید اون وقت فکر می کرد وایستادم به افتادنش بخندم. دیگه ازم فرار می کرد.
- ایول... بلدی تور کنی.
- کجاشو دیدی...حتما با خودش فکر می کنه... چقدر ما با هم تله پاتی داریم هر دومون ازین گله خوشمون اومده.
بهزاد خندید. کلاسورش را بلند کرد و محکم بر سر حمید کوبید و گفت:

- یابو...این همه گل...از کجا بدونه همون گله است! هاهاها...خدافظ... بشین با گلت حال کن.
بهزاد از عرض خیابان رد شد. از آن طرف به حمید نگاه کرد و با خنده چشمکی زد و اتوبوسی بین آنها حائل شد. اتوبوس که از خیابان رد شد، حمید دیگر بهزاد را ندید.
دستش می سوخت. تیغ های گل در دستش فرو رفته بودند. به گل نگاه کرد. گوشه کلاسور بهزاد به یکی از گلبرگ ها خورده بود و آن را شکسته بود.
وارد کوچه شد. مجبور شد چند لحظه بایستد در خانه ای باز شده بود و ماشینی از آن خارج می شد. یک خانه ویلایی نماسنگ بود. آرام آرام سمند سیاه براق از آن خارج می شد. ماشین آنقدر تمیز و براق بود که همراه خود تصویر باغچه حیاط را بیرون می آورد که روی درهایش منعکس شده بودند. باغچه ای پر از گل های رز رنگارنگ. دستش هنوز می سوخت. دستش را باز کرد. خاری در کف دستش فرو رفته بود. شاخه گل را بین پاهایش قرار داد و خار را در آورد. راننده ماشین پیاده شد و در حیاط را بست و با دست از حمید تشکر کرد. صدای بچه ها توی کوچه پیچیده بود، داشتند گل کوچک بازی می کردند.
- حمید هستی... بدو یه یار جلو دروازه می خواییم... جایی می ری؟
- نه می خواستم برم... اما دیگه عجله ندارم.
ساقه گل را لای کتابش گذاشت و آن را به همراه ژاکتش کنار کوچه رها کرد و بین دو آجری که که محل دورازه بود ایستاد. دو دستش را بر زانوهایش قرار داد. به توپ خیره شده بود و مسیرش را دنبال می کرد. توپ به چپ و راست ومی رفت. روی توپ خطوط قرمز و آبی بود که وقتی می چرخید تمام توپ بنفش می شد. آبیه آن قوی تر بود. بنفش مایل به آبی. درست مثل همان گل رزی که چیده بود.... عجیب بود. تا حالا رزمایل به آبی ندیده بود.
- آی حمیییییییییییییییید!
توپ محکم به صورت حمید خورد. خودش با توپ نقش زمین شد. در میان گیجی توپ را تماشا می کرد که به سمت کتابش می رفت و بر روی گل فرود آمد. به سمت گل رفت. گل له شده بود و گلبرگهای مایل به آبیش همه له شده بودند.

نظرات دوستان
مهستی محبی
فضا سازی ماهرانه ای داشتید اما همرنگ شدن توپ و گل اگر به طور واقعی رخ داده باشد کمی بار رمانتیک می گیرد ولی اگر در ذهن حمید رخ داده باشد جالبست اما روایت این مسئله را ناشناخته می گذارد.شاید زیبایی داستان هم در همین نهفته باشد.
مریم تنگستانی
زیبا بودو روان به نظرم اگر داستان از: ساقه ی گل را لای کتابش گذاشتو آن را به....شروع می شد یک داستان مینی مال موفق بود ..همه ی داستان در همین پاراگراف آخر خلاصه می شود..و در قسمتهای بالاتر چیزی که به روند داستان کمک کند ندیدم البته به غیر از توصیف کوچه وقتی واردآن می شود که آنهم به نظرم غیر ضروری اما زیبا آمد.به هر حال قلم زنده ای دارید که جاودانه باد..

۳ نظر:

مهستی گفت...

سلام دوست خوبم.
منزل نو مبارک
با داستانی کوتاه به روزم و منتظر خوانش شما

بهشته گفت...

از داستان نویسی سررشته ای ندارم اما گل در اینجا یرام یاداور احساساتی است که دراوج هستن اما یا یک بی توجهی ممکن ازبین برند..
موفق باشی

نیستان گفت...

فکر کنم دقیقا داستان رو فهمیدی D: