سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 1


داستان هزاران یکی از داستانهای کتاب «موندو و دیگر داستان ها» است که لوکلزیو در سال 1978 منتشر کرده است. فضایی که نویسنده در این داستان می سازد چنان زنده است که هر کلمه آن حرفی برای گفتن دارد و امیدوارم که از پس ترجمه آن بر آمده باشم. این داستان گرچه کوتاه است اما در قیاس با داستانهای امروزی بلند محسوب می شود که آن را در چند قسمت در این وبلاگ قرار می دهم. منتظر توصیه های شما در جهت بهبود اثر هستم.



هَزاران قسمت یکم


لنگرگاه فرانسویان، یک شهر، بندر یا لنگرگاه حقیقی نبود. نه خانه ای در آن بود و نه کوچه ای. فقط کلبه های چوبی با سقف هایی از ورقه های قیر اندود و زمینی سخت از خاک رُس کوفته شده. شاید به خاطر کسانی که آنجا زندگی می کردند اینگونه صدایش می کردند؛ ایتالیایی ها، اسلاوها، ترک ها، پرتغالی ها، الجزایری ها، آفریقایی ها، بنّاها، کارگران و دهقانانی که مطمئن نبودند که کاری پیدا می کنند و کسانی که نمی دانستند برای یکسال یا دو روز آمده اند.
اینها به اینجا می آمدند، در لنگرگاه، نزدیک مردابی که در کناره دهانه رودخانه بود. جایی که می توانستند پناه بگیرند. آنها ظرف چند ساعت کلبه هایشان را می ساختند. تخته ها را از کسانی که آنجا را ترک می کردند می خریدند. تخته هایی که آنقدر کهنه بودند که از شکاف روزنه هایشان می توانستی آن طرف را ببینی. گاه از تخته ها برای بام استفاده می کردند و نیز از ورقه های بزرگ قیر اندود. چه قدر خوش شانس بودند اگر تکه حلبی چروکیده ای یا سیم و ماسه ای پیدا می کردند. آنها کهنه پارچه ها را در در درزها می چپاندند.
اینجا جایی بود که آلیا زندگی می کرد. در غرب لنگرگاه، نه خیلی دور از خانه مارتَن. او همزمان با او به اینجا آمده بود. دقیق تر اینکه زودتر. وقتی اینجا این همه کلبه نبود و کناره مرداب، زمین هنوز سست بود، با علفزارها و نیزارهای وسیع. پدر و مادرش در حادثه ای مردند. پس از آن او دیگر نمی دانست چگونه با بچه های دیگر بازی کند و عمه اش از او در خانه اش نگه داری می کرد.
و الان پس از چهارسال لنگر گاه بزرگ شده، دهانه وسمت چپ رودخانه را پوشانده است، از سراشیبی جاده بزرگ تا دریا، با صد نفر که بر روی زمین سختش راه می رفتند و کسی دیگر نمی توانست کلبه ها را بشمارد. هر هفته چندین کامیون به اینجا می آمدند تا آدم های جدید را برای سکنی اینجا بیاورند و آنهایی که می خواستند بروند را می بردند. هر کس به دنبال پمپ آب و خرید برنج و ساردین در تعاونی بود. آلیا به تماشای افرادی نشسته بود که تازه آمده بودند و می خواستند خانه هایشان را در جایی بسازند که هنوز فقط محوطۀ خالی بود. پلیس چندین بار برای سوال و جواب به دروازه لنگر گاه آمده بود و چیزهایی دربارۀ آنهایی که آمده بودند و یا می رفتند را یاداشت می کرد.
آلیا روزی که مارتن به اینجا آمد را خیلی خوب به یاد داشت. اولین باری که دیدش، او داشت با دیگران از کامیون پیاده می شد. صورت و کتش با گرد و خاک، خاکستری شده بود. توجه او را خیلی سریع جلب کرد. او مرد لاغر و دراز و خنده داری بود. با صورت تیره آفتاب سوخته ای مثل یک دریانورد. هرکس فکر می کرد که پیر است با چروک هایی که بر پیشانی و گونه هایش نشسته بود. اما... موهایش به شدت مشکی بود و نیز چشمانش که مثل آیینه می درخشید. آلیا فکر می کرد که چشمان او از سراسر لنگرگاه جذاب تر است و احتمالا از دیگر شهرها. به همین دلیل بود که توجه او را جلب می کرد.
وقتی که مارتن نزدیک او ایستاده بود، او مسخ و بی حرکت مانده بود. مارتن آهسته راه می رفت و به پیرامونش نگاه می کرد. مانند کسی که فقط برای دیدن محلی آمده، کامیون بعد از یک ساعت برگشت، اما او ماند.
مارتن در مرکز لنگرگاه مستقر نشد. به کناره مرداب رفت، آنجا که سنگ های ساحل شروع می شدند. آنجا بود که کلبه اش را ساخت، بر تکه زمینی که هیچ کس آن را نمی خواست، چرا که بسیار دور از جاده و پمپ آب بود. در حقیقت خانه اش پشت شهر بود. مارتن همه خانه اش را همین طوری بدون کمک کسی ساخته بود.
آلیا فکر می کرد که خانه او در نوع خودش، از همه خانه های منطقه جالبتر است. خانه ای گرد و بدون هیچ سوراخ و روزنه ای، با دری کوچک که مارتن نمی توانست ایستاده از آن بگذرد. سقفش مثل دیگرکلبه ها، از ورقه های قیری بود. اما ورقه ها به شکل یک مارپیچ مخروطی چیده شده بودند. هر که از دور به خانه مارتن نگاه می کرد، در مه صبحگاهی، درست در وسط واگن های قطار، در محدوده ساحل مرداب، بسیار بزرگتر و مانند برج یک قلعه به نظر می رسید.
نامی نداشت. آلیا آن را از اول نامید: قلعه. مردمی که مارتن را دوست نداشتند آن را با ریشخند می گفتند. یکی مانند رئیس تعاونی. مثلا می گفتند که مثل آلاچیق است. اما فقط از سر حسادتشان بود. آنهایی که خارجی بودند فکر می کردند که مارتن آنقدر بیچاره و فقیر است که توان آمدن به داخل شهر را ندارد، با این وجود این خانه بدون پنجره، چیزی رمزآلود و تقریبا با شکوه داشت که درست فهمیده نمی شد و هراس آور می نمود.
ادامه دارد...
پی نوشت: la digue به معنای خاکریز و سد موج شکنی است که برای اسکان موقت قایق و کشتی و نیز جلوگیری از ورود امواج به ساحل در کناره دریا یا رودخانه می سازند که من معادل بهتری از لنگرگاه برای آن در فارسی نیافتم.



۲ نظر:

*** گفت...

سلام.من یه سوال درباره ی وبلاگت داشتم .می شه بپرسم قالب وبلاگت رو چه طوری عوض می کنی؟از چه سایتی انتخاب می کنی قالب ها رو؟یعنیblogspot به جز اون قالبهایی که خودش داره چیز دیگه ای هم قبول می کنه؟

بنفشه افتخاری Banafsheh Eftekhari گفت...

من قالب وبلاگم رو از خود بلاگ اسپات برداشتم، اما امکانش هست که از سایتهای دیگر هم بردارید، برید به اینجا:
http://themes.blogger-fa.com
راهنمای خوبیه، قالبهای متعددی هم داره می تونید بردارید.