سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 4


«به دنبال کسی می گردم »...

هزاران قسمت چهارم







مارتن لحظه ای خاموش ماند. لبخندی زد:
- «همین طور هم اگر گرسنه باشی، دوست نداری کسی به تو یک پارچ آب بدهد. تو خواهی گفت نه! الان نه! اول می خواهم غذا بخورم.غذاآنقدر که بتوانی، بعد اگر جایی بود شاید کمی آب بنوشی.»
- «اما شما نه غذا می خوردی، نه چیزی می نوشیدی.» آلیا با تعجب داد زد.
- «ماه کوچولو این همین چیزی است که می خواستم بگویم.» مارتن گفت.
- «وقتی یک روزه دار، نه غذا می خواهد و نه آب، برای اینکه چیز دیگری را آنقدر می خواهد که از آب و غذا برایش مهمترند. »
- «پس چه می خواهد؟» آلیا پرسید.
- «خدا را..» مارتن پاسخ داد.
این را خیلی ساده گفت. انگار چیزی آشکار و بدیهی است و آلیا هم چیز دیگری نپرسید. این اولین باری بود که مارتن حرف از خدا زده بود، برای همین ترسی از او همه وجودش را گرفته بود، ترس نه دقیقاً، اما ضربه ای به او زده بود که آلیا را به عقب می کشید و به دور دست ها می برد. انگار همه لنگرگاه، با همه کلبه ها، نیزار ها، مرداب و رودخانه اش او را از مارتن جدا می کردند.
به نظر نمی رسید که مرد این را فهمیده بود. دستانش را می شست، به زمین های مرداب نگاه می کرد، جایی که نیزارهای بلند در هوا پیچ و تاب می خوردند، دستانش را به میان موهای آلیا برد و آرام به سمت خیابان شهر رفت. بچه ها می دویدند و جیغ می کشیدند و از برگشتنش شادی می کردند.
پس از آن، مارتن دوباره کلاس درسش را از سر گرفت، اما کسی چیزی نمی دانست. کلاس او یک مدرسه واقعی نبود، می خواهم بگویم، مثل یک کشیش یا یک معلم، تشریفاتی نداشت. هر که از او به گونه ای یاد می گرفت، اما نمی دانست که چیزی یاد گرفته. معمولاً بچه ها وقتی از او یاد می گرفتند که روبروی قلعه مارتن، به آخر لنگرگاه می آمدند، روی زمین می نشستند، تا حرف بزنند، بازی کنند و قصه بشنوند. مارتن از روی صندوقش بلند نمی شد، همان طور می نشست و به تعمیر چیزی که مشغولش بود ادامه می داد. یک قابلمه، یا شیر فلکه اجاقی، یا یک قفل و بعد کلاس درس شروع می شد. بیشتر این بچه ها بودند که بعد از ناهار یا در برگشت از مدرسه می آمدند. اما گاهی هم زنان و مردانی می آمدند که کارشان تمام شده بود و هوا گرمتر از آن بود که بخوابند. بچه ها روبرویش، بسیار نزدیک به او می نشستند، تنگ او جایی که آلیا همیشه دوست داشت که بنشیند. آنها سر و صدای زیادی می کردند، برای مدت طولانی یک جا نمی ماندند. اما مارتن از دیدن آنها شاد می شد. با آنها حرف می زد، از آنها می پرسید که چه کار کرده اند، چه چیزی در لنگرگاه یا درساحل دیده اند. بعضی از آنها دوست داشتند حرف بزنند، ساعتها ادامه می دادند بدون اینکه چیز مهمی گفته باشند. بقیه ساکت می ماندند، وقتی مارتن به آنها اشاره می کرد، خود را پشت دستهایشان پنهان می کردند.
سپس مارتن داستانی را تعریف می کرد، بچه ها دوست داشتند که قصه گوش کنند، به همین خاطر بود که به آنجا می آمدند. وقتی مارتن داستانش را شروع می کرد، حتی یاغی ترین ها آنها هم آرام می گرفتند و دیگر صحبت نمی کردند. مارتن قصه های زیادی بلد بود، زبانها و چیزهایی کمی عجیب، از سرزمین هایی می دانست که حتما زمانی به آنجاها رفته بوده. داستانی از بچه های سوار بر قایقهایی از نی که از رودخانه ای پایین می آمدند، به میان سرزمین پادشاهان افسانه ای، جنگلها، کوهها می رفتند تا به دریا برسند. داستانی مردی که حفره هایی را پیدا کرده بود که او را به مرکز زمین می رساند، به سرزمین آتش. داستان دستفروشی که فکر می کرد می تواند با فروختن برف خوشبخت می شود، به کوهها رفت و مقداری برف در کیسه ریخت، اما وقتی پایین آمد چیزی جز یک مشکی از آب گل آلود برایش نمانده بود. داستان پسری که به قلعه ای رسید که ملکه رویاها در آنجا زندگی می کرد، کسی که به رویاها و کابوس ها فرمان می راند. داستان غولی که کوهها را حفاری می کرد، یا بچه ای که دلفینی را رام کرده بود یا دریانورد «تکوم» که جان مرغ دریایی ای را نجات داد و مرغ برای تشکر به او راز پرواز را آموخت. داستانهایی زیبا، آنقدر زیبا که هر بار آنان را قبل از اتمام به خوابی شیرین می برد. مارتن آرام آرام تعریف می کرد، ادا در می آورد، یا می ایستاد که کسی از او سوال کند، وقتی حرف می زد، مانند وقتی که شوخی می کرد، چشمانش با قدرت تمام می درخشیدند.
از بین داستان هایی که مارتن تعریف می کرد بچه ها از همه بیشتر هزاران را دوست داشتند. آن را درست نمی فهمیدند، اما هزاران که شروع می شد، همه نفسهایشان را حبس بود.
دختری کوچکی به نام شبدر بود، اوائل این اسم را برای تمسخر به او داده بودند. بدون شک به خاطر علامت روی گونه اش بود. نزدیک گوشش که شبیه برگ شبدری بود. او فقیر بود، خیلی فقیر، آنقدر فقیر که چیزی برای خوردن نداشت جز تکه های نان یا میوه هایی که از زیر بوته ها جمع می کرد. او به تنهایی در یک کلبه چوپانی زندگی می کرد. پنهان بین بوته ها و سنگ ها، بدون اینکه کسی را داشته باشد تا با او سرگرم شود. حیوانات کوچکی که آن دور و بر زندگی می کردند، وقتی دیدند که اوتنها و غمگین است، همگی دوستان او شدند. آنها بیشتر صبح یا شب می آمدند تا با هم حرف بزنند و با هم سرشان گرم شود، به گردش می رفتنند و برای هم قصه می گفتند، آخر شبدر زبان آنها را می دانست. از دوستانش، مورچه ای بود که او زوئه صدا می کردند، مارمولکی که او را زوت می نامیدند، گنجشکی به نام پیپیت و سنجاقکی به نام زله و همه جور پروانه، زرد، سرخ، طلایی و آبی. همچنین سوسک دانایی بود که او کپیر می نامیدند و ملخ سبز بزرگی که روی برگها دراز می کشید و حمام آفتاب می گرفت. شبدر کوچک با آنها مهربان بود، به همین خاطر آنها نیز او را دوست داشتند. یک روز شبدر کوچک بیشتر از همیشه غمگین بود، چون چیزی برای خوردن نداشت، ملخ سبز صدایش کرد و نفس زنان گفت:«می خواهی زندگی ات را عوض کنی؟» «چه طور می توانم زندگی ام را عوض کنم؟» شبدر پاسخ داد: «من چیزی برای خوردن ندارم، تنهای تنها هستم.». «اگر تو بخواهی می توانی؟» ملخ گفت:«کافی است که به سرزمین هزاران بروی.» «آنجا دیگر کجاست؟» شبدر پرسید، «من تا حالا چیزی راجع به چنین جایی نشنیدم.» «برای ورود به آنجا باید به سوالهایی که نگهبان هزاران از تو می پرسد پاسخ دهی. اما اول باید تو یاد بگیری، خوب هم باید یاد بگیری که چه پاسخی دهی.» سپس، شبدر به دیدن سوسک دانا، کپیر رفت که زیر شاخه گل سرخی زندگی می کرد. به او گفت: «به من بیاموز که می خواهم به هزاران بروم.». مدت زمان درازی، سوسک دانا و ملخ بزرگ به دخترک می آموختند تا دانا و پخته شود. به او هواشناسی یاد دادند، آنچه که مردم درباره این پایین فکر می کنند، یا چه طور تب و بیماری را می شود درمان کرد و یا چگونه از یک آخوندک بپرسیم، نوزادی که به دنیا می آید پسر است یا دختر، چونکه اگر او شاخکش را بالا بگیرد، نوزاد پسر خواهد بود و اگر پایین بیاورد، دختر. شبدر کوچولو همه اینها را یاد گرفت، راز هایی از دنیای اسرار و خیلی چیز های دیگر. وقتی ملخ سبز و سوسک دانا هر چه که می دانستند به او آموختند، مردی به سبزه زار آمد، مردی که لباسهای فاخری پوشیده بود، به نظر می آمد شاهزاده یا وزیری باشد. مرد در میان سبزه زار می گشت و می گفت:
«به دنبال کسی می گردم »...


هیچ نظری موجود نیست: