سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آبان ۲۱, پنجشنبه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 5

«پدرم خورشید است.»


هزاران قسمت پنجم



اما مردم نمی فهمیدند، شبدر به سمت مرد رفت و به او گفت: «من کسی هستم که تو دنبالش می گردی، می خواهم به هزاران بروم.» مرد کمی شگفت زده شد، برای اینکه شبدر خیلی ندار و نادان به نظر می رسید، وزیر پرسید: «آیا تو پاسخ ها را می دانی؟ اگر نتوانی جواب بدهی تو را به هزاران راه نمی دهند.» شبدر گفت: «من پرسش ها را جواب می دهم.» اما او می ترسید، چون مطمئن نبود که می تواند پاسخ دهد. «خب پس به سوالهایی که می پرسم جواب بده، اگر جواب بدی تو شاهزاده هزاران خواهی شد. اینها سوالها هستند، سه تا اند. »
مارتن لحظه ای ایستاد و بچه ها منتظر بودند.
«این اولینش، من برای صرف غذا دعوت شده ام، پدرم به من سه نوع غذای خوشمزه می دهد. آنچه دستم می تواند بگیرد و به دهانم برساند، نمی توانم بخورم، آنچه دستم می تواند بگیرد، نمی تواند نگهش دارد و آنچه که دهانم می تواند بگیرد، نمی تواند نگه دارد.» دخترک به فکر فرو رفت تا اینکه گفت: «به این سوال می توانم پاسخ دهم.» وزیر شگفت زده شد، چرا که تا حالا کسی نتوانسته بود به این سوال پاسخ دهد، «و حالا معمای دوم» و ادامه داد: «پدرم مرا به چهار خانه دعوت می کند، اولی در شمال است، آن خانه ای غمگین و فقیرانه است. دومی در شرق، پر از گل است، سومی اش در جنوب است، و از همه زیباتر است، چهارمی در غرب است، وقتی وارد آن شدم هدیه ای دریافت کردم هر چند هنوز فقیرم. شبدر دوباره گفت: «این را هم می توانم جواب بدهم.» مامور همچنان شگفت زده بود، چون کسی هنوز به این سوال پاسخ نداده بود، هیچ کس. «و این هم سومین معما»، مامور گفت: «چهره پدرم بسیار زیبا است و من تا حالا او را ندیدم، خدمتکارم هر روز برای او می رقصد، اما مادرم هنوز زیباتر است، گیسوانش بسیار سیاهند و صورتش مانند برف سفید است. آراسته به جواهر است، وقتی من خوابم بالای سر من بیدار است.» شبدر دوباره فکر کرد و اعلام کرد که می خواهد توضیح دهد، او گفت:«مهمانی که من به آن دعوت شدم مردم سرزمینی هستند که در آن متولد شده ام، سه غذایی عالی که پدرم به من می دهد، خاک، آب و هوا هستند، دستم خاک را بر می دارد که نمی توانم آن را بخورم، دستم می تواند آب را بردارد اما آن را نمی تواند نگه دارد و هوا که دستم نمی تواند را بگیرد، دهانم آن را می بلعد، اما با بازدمی آن را پس می دهد.»
مارتن دوباره ایستاد، بچه ها خاک را مشت می کردند، آب را از میان انگشتانشان جاری می کردند و بازدمشان را فوت می کردند.
«و حالا پاسخ دومین سوال، چهار خانه ای که پدرم مرا به آن دعوت کرده، چهار فصل است، آنکه در شمال است و غمگین و فقیر، زمستان است، آنکه در شرق است و پر از گل، بهار است، آن که در جنوب است و از همه زیباتر، تابستان است و آنکه من وارد آن می شوم، هدیه می گیرم اما هنوز احساس غم و نداری می کنم، پاییز است چون که سال نو را به من تحویل می دهد و مرا عاجزتر می گرداند چرا که پیرتر شده ام.» مامور سرش را به نشانه تأیید تکان داد و از خرد دخترک متحیر بود. شبدر گفت: «پاسخ قبلی آسان بود و آنی که گفته می شود، پدرم است، او خورشید است که نمی توانم به او نگاه کنم و آن خدمتکار که برایش می رقصد سایه من است و مادرم شب است که گیسوانش سیاه و صورتش سفیدش ماه است و جواهراتش ستارگانند و این معنای معماهاست.» پس از این که وزیر پاسخ ها را تأیید کرد، به تمام پرندگان دستور داد که بیایند و دخترک را به سرزمین هزاران ببرند.این سرزمین دور بود، خیلی دور، آنقدر دور که پرندگان روزها و شب ها می بایست پرواز کنند، اما وقتی شبدر به آنجا رسید، شگفتزده بود چون هرگز تصوری از جایی به این زیبایی نداشت، حتی در رؤیاهایش.
آنوقت مارتن دوباره مکث کرد، بچه ها بی صبرانه می پرسیدند:«چه جوری بود؟ هزاران چه طوری بود؟»
هوم، خوب، همه جا بلند و زیبا، در آن باغ هایی بود پر از گل و پروانه، و رودخانه هایی که آنقدر شفاف و درخشان بودند که هر کس می گفت در آنها سکه های نقره ای ریخته اند. درختان بسیار بلند که با انواع و اقسام میوه ها پوشیده شده بودند، پرندگان آنجا زندگی می کردند، همه پرندگان ساکن در آنجا، از شاخه ای به شاخه ای دیگر پرواز می کردند. وقتی شبدر به آنجا رسید همه تمام وقت آواز می خواندند و به او خوش آمد می گفتند. با پرهای رنگارنگی که داشتند، جلوی شبدر می رقصیدند. چون از داشتن شاهزاده ای مانند او شاد بودند، تا اینکه طرقه ها آمدند، آنها وزیران پادشاهی هزاران بودند و او را به قصر هزاران هدایت می کردند. پادشاه بلبلی بود که بسیار زیبا می خواند و وقتی او می خواند همه مردم می ایستادند تا به آواز او گوش بدهند. از این بعد شبدر می بایست در قصر زندگی کند و از آنجائیکه زبان حیوانات را می دانست و او نیز با آواز پاسخ پادشاه هزاران را می داد. او آنجا ماند و احتمالا هنوز هم آنجاست. وقتی می خواست از زمین دیدن کند شکل پرستویی را به خود گرفت، پروازکنان برای دیدن دوستانش آمدکه بر روی زمین بودند و دوباره به قصری که در آن شاهزاده شده بود برگشت.
وقتی که داستان تمام شد بچه یکی یکی آنجا را ترک کردند و به خانه هایشان برگشتند، آلیا همچنان روبروی خانه مارتن مانده بود. تا اینکه مرد به قلعه اش رفت و پادریش را برای خواب پهن کرد. او آرام در خیابانهای لنگرگاه قدم می زد، چراغ های گازی داخل کلبه ها را روشن کرده بود. چندان غمگین نبود، به روزی فکر می کرد که مردی را مانند وزیر را ببیند که دور و بر می چرخد می گوید:
- «آمده ام تا کسی را بیابم.»
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست: