سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 6


با عرض پوزش از تاخیر، کار انتقال وبلاگ وقت گیر شد اما امیدوارم که با مشکلات قبلی که در بلاگفا پیش آمد دیگر رو به رو نشوم.
هزاران قسمت ششم



تقریبا همان موقع ها بود که رفت و آمد ماموران دولتی به اینجا، لنگرگاه فرانسویان، شروع شد. برای مردم عجیب بود، هفته ای یک یا دو بار، یا با ماشین های سیاه می آمدند و یا با کامیونهای نارنجی که از جاده پایینی می آمدند، قبل از ورودی شهر بیرون می ریختند، هر کاری می کردند، بی دلیل، مثلا شروع به متر کردن خیابان ها می کردند، حتی وارد خانه ها می شدند. یک کمی خاک بر می داشتند و در قوطی های آهنی می ریختند و یا کمی آب در لوله های شیشه، یا هوا در کپسولهای زرد. سوالهای زیادی هم از مردم سر راهشان می پرسیدند. بیشتر از مردها، چون زنان یا نمی فهمیدند که آنها چه می گویند و یا به هر حال جرأت نمی کردند که پاسخ دهند.
آلیا که می رفت پی پمپ آب بگردد، می ایستاد تا عابران را نگاه کند، اما خوب می دانست که آنها نیامده اند تا دنبال کسی بگردند، نیامده اند که سوالهایی بپرسند که جواز ورود به سرزمین هزاران بود. بگذریم، آنها هم علاقه ای به بچه ها نداشتند، هیچ وقت هم از آنان سوالی نمی کردند. مردانی بودند با قیافه های جدی، اونیفرم های سرتاسر خاکستری و با کیف چرمی کوچکی بدست، یا دانشجویانی دختر و پسر که ژاکت یا بادگیرهای گشاد می پوشیدند. عجیب تراینکه آنها از هر کسی که چیزی می فهمید سوال می کردند، از آب و هوا یا از خانواده، اما کسی هنوز نفهمیده بود برای چه آنها اینها را می پرسیدند. پاسخ ها را در دفترچه هایشان یادداشت می کردند، طوری که اینها خیلی با اهمیتند، چقدر عکس از کلبه ها گرفتند، انگار که ارزشش را دارند. عکاس ها حتی با یک چراغ کوچک که نورش از خورشید هم پرقدرتتر بود به داخل خانه ها هم می رفتند.
کمی بعد همه فهمیدند که آنها آقایان و دانشجویان دولتی هستند که آمدند شهر و مردم را به جایی دیگر ببرند. دولت تصمیم گرفته که لنگرگاه دیگر وجود نداشته باشد. برای اینکه خیلی از جاده و فرودگاه دور بود، یا شاید به خاطر اینکه برای ساختن آپارتمان و ادارجات به زمین بیشتری احتیاج بود، همه می دانستند، چراکه در شهر اعلامیه پخش کرده بودند که همه باید آنجا را ترک کنند و شهر به زودی زیر بولدوزر و کامیون خواهد رفت. از آن پس دانشجویان دولتی به مردان طرح هایی نشان می دادند که هر کس می تواند به شهر جدید، به بالای رودخانه برود. نقشه های جدید هم عجیب و غریب بودند، با خانه هایی که هیچ چیزش برای کسی آشنا نبود. خانه های بزرگ، با پنجره های یکدست مثل سوراخ های یک آجر. در هر خانه یک حیاط بود که با درختان احاطه شده بود. خیابان ها همه مثل ریل های راه آهن صاف و مستقیم بودند. دانشجویان به آن شهر آینده می گفتند، و وقتی با مردان و زنان راجع به آن صحبت می کردند، بسیار شاد به نظر می آمدند و چشمانشان برق می زد، قیافه می گرفتند. احتمالا به این خاطر بود که خودشان آن را طراحی کرده بودند.
وقتی دولت تصمیم به ویران کردن لنگرگاه گرفت و اینکه دیگر کسی نمی تواند درآن بماند. می بایست با توافق مسئول شهر صورت می گرفت. اما در لنگرگاه کسی مسئول نبود. همیشه مردم این طوری زندگی می کردند، بدون مسئول، چراکه تا حالا نیازی به مسئول نداشتند. دولت به دنبال کسی بود که بخواهد نماینده مردم باشد و مدیر تعاونی انتخاب شد. دولتی ها اغلب در خانه او درباره شهر جدید حرف می زدند، حتی بعضی وقتها او را با ماشین های سیاه به دفترهایشان می بردند که برود و برگه هایی را امضا کند و به همین منوال همه چیز قانونی بود. دولتی ها احتمالا برای دیدن قلعه مارتن هم رفته بودند. اما کسی با آنها صحبت نکرده بود. او بسیار دور زندگی می کرد، دقیقا در آخر لنگرگاه، نزدیک مرداب. او نمی خواست به هیچ وجه هیچ برگه ای را امضاء کند، و مردم هم فکر می کردند که او حتما خیلی پیر شده.
از وقتی مارتن خبرها را شنیده بود چیزی نگفته بود، اما همه می فهمیدند که او خوشحال نیست. او قلعه اش را جایی ساخته بود که دوست داشت، اصلا میلی نداشت که برای زندگی به جای دیگری برود، مخصوصاً در یکی از آن خانه های شهر جدید که مثل آجرهای قالبی بودند.
او دوباره روزه گرفتن را شروع کرد، اما این دفعه روزه گرفتنش طبق معمول نبود چند روزه تمام شود، ترسناک بود، به نظر می رسید که قرار نیست تمام شود و هفته ها طول کشیده بود.
آلیا با تکه نانی بدست، هر روز به خانه مارتن می آمد، بچه های دیگر هم با بشقابهای غذا می آمدند، امیدوار بودند که مارتن بیرون بیاید، اما اما او روی پادری اش دراز کشیده بود، چهره اش به سمت در بود، پوستش که قبلا آفتاب سوخته بود بی رنگ شده بود، چشمان تیره اش درخشش ناخوشایندی پیدا کرده بود، از آنجا که بسیار خسته و دردناک بودند، چرا که همان طور خیره مانده بودند. شبها او نمی خوابید ، همان شکل می ماند، بی حرکت، خوابیده کف زمین، صورتش به سمت در برگشته بود و تاریکی شب را نگاه می کرد.
آلیا بغل او می نشست، با یک لباس مرطوب غبار صورتش را پاک می کرد، گرد و غباری که باد بر چهره اش نشانده بود، مانند تکه سنگ ، کمی آب از کوزه می نوشید، فقط چند جرعه آنهم برای تمام روز. آلیا گفت:
- «آیا الان چیزی نمی خورید؟ من برای شما نان آورده ام.»
مارتن سعی کرد که لبخند بزند اما لبانش بی حال بود و تنها چشمانش لبخند زدند. آلیا قلبش سخت فشرده شد، او فکر می کرد مارتن به زودی خواهد مرد.
آلیا پرسید: «آیا به این خاطر گرسنه نیستید که نمی خواهید از اینجا بروید؟»
مارتن پاسخی نداد، اما چشمانش حرف می زدند، با رنگی آغشته به خستگی و درد. آنها به بیرون نگاه می کردند، به پایین دریچه در، به زمین، به نیزارها، به آسمان آبی.
«احتمالا شما نباید با ما آنجا به شهر جدید بیایید، شاید شما باید به شهر خودتون برگردید که زیباست، همانجایی که ازش آمده اید، جایی که همه مردم مثل شاهزاده ها زندگی می کنند.»
دانشجویان دیگر کمتر می آمدند، تا اینکه دیگر اصلا نیامدند. آلیا می دید که همه در خانه عمه اش مشغول کار هستند، یا برای آب آوردن به دنبال پمپ آب. تا خانه مارتن می دوید و به ماشین هایی که در ورودی شهر کنار جاده، پارک بودند نگاه می کرد.
ادامه دارد...











۸ نظر:

ناشناس گفت...

حضرت بنفشه سلام. من معمولا آخر ای شب یا ساعاتی بعد نیمه شب برای دل بی قرار خودم چیز می نویسم و اگر کسی پاکش نکند حرف های دل من است. از اینکه دوست فضولی با ایمیل نوشت که لینک به بنفشه افتخاری را پاک کن و من بدون تحقیق پاک کردم و از بیله ی ملکوت ندا بر خاست که این بنغشه ان بنفشه نیست، باری: معذورم. لینک وبلاگت را اینبار با خیالی راحت به انجام رساندم و از صبر و شکیبائیت، و بویژه فاسفه ای که تو را ایقدر صبور و شایسته کرده درود می فرستم. ترجمه هایت عالی اند، بویژه آنکه نثرت بقول شاعر: شراب چو کهنه شود نشئه دگر دارد ، داره جا می افتد. تصدقت محمود
www.dehgani.persianblog.ir

مهدي صديقي گفت...

باسلام خسته نباشي
خيلي خوب است از فونت مناسبتري براي نوشته هايت استفاده كني ..
من سر مي زنم و داستانهايت را مي خوانم
موفق باشي

علی جهانگیری گفت...

سلام

معتادمان گردی خبر هم نمی کنی ؟

من که عاشقانه می خوانمش واقعا زیباست ، دست مریزاد

حتما خبرم کن با اشتیاق منتظرم

مهدي صديقي گفت...

ممنونم از اظهار لطفتان من نيز لينكتان مي كنم

علی جهانگیری گفت...

سلام بزرگوار

با تشکر ، شما هم متقابلا . . .

باز هم تاکید می کنم از نوشته ها و تلاش شما لذت می برم دست مریزاد .

دست های مقدس را در پیش چشم می گذارم ، و دست هایت را در چهار گوشه ی جهان منتشر می کنم .

ناشناس گفت...

با درود و آرزوی شادکامی خواستن توانستن است. شما دست کمی از گابو در ادبیات ندارید. و اما این پنجره ی نظرات وبلاگت چرا فارسی نمی نویسد. کلی چفت و بست دارد که این خودش برای کومنت نویس ها دست و پا گیر است. چطوری آنجا فارسی بنویسم و کومنت بگزارم. لطفا راهنمائی کنید. محمود دهقانی
www.dehgani.persianblog.ir

مجید نصرابادی گفت...

درود

ببخشید من اصلا نمی تونم به این طریقی دنباله دار این ترجمه شما را پیگیری کنم.لطفا به صورت کامل هم اون رو در وبلاگ بذارید

مهستی گفت...

سلام بنفشه ی عزیز
با داستانی به روزم و منتظر نقد و نظرت