سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

ترجمه: داستان هزاران از لوکلزیو 7


از آنجائیکه قصد دارم در پست بعدی، این داستان را به طور کامل برای دانلود قرار دهم، نظرات شما در ویرایش نهایی داستان کمک بسیار بزرگی است. پیشاپیش از همه دوستانی که نکاتی را تذکر داده اند و خواهند داد تشکر می کنم.

هزاران قسمت آخر

«دنبال تو می گشتم»




«امروز دیگر نیامدند!» آلیا سعی می کرد حرف بزند، اما نفسش بند آمده بود. «آنها دیگر به اینجا نخواهند آمد! شنیدید؟ تمام شد، دیگر نخواهند آمد، ما اینجا خواهیم ماند!»
قلبش سخت می تپید، فکر می کرد که این کار مارتن بود که تنها با روزه داری آنها را بیرون انداخته.
مارتن پرسید: «تو مطمئنی؟». نگاهش را تیز کرده بود و کمی سرش را از رخت خواب بلند کرده بود.
«سه روز است که نیامدند!»
«سه روز؟»
«دیگر نمی آیند، من مطمئنم!»
او تکه نانی را کند و به مارتن داد.
مرد گفت « الان نه!...باید اول دستانم را بشویم.»
به آلیا تکیه داد، تلو تلو خوران توانست کارهایش را انجام دهد، ریشش را اصلاح کرد و موهایش را شانه کرد، بدون عجله، مانند همیشه که بعد از بیدار شدن این کارها را انجام می داد. سپس زیر نور خورشید، روی صندلی اش نشست و نان آلیا را خورد. بچه ها یکی پس از دیگری می آمدند که برایش غذا بیاورند و مارتن هر چه که به او می دادند را می گرفت و تشکر می کرد. وقتی که سیر می شد باقی را به خانه اش بر می گرداند، و زیر متکایش قرار می داد.
-         «حالا من می روم که بخوابم»
وقتی که او خواب بود، ماشین های جدید رسیدند. ابتدا آقایانی سراسر خاکستری با همان کیفهای چرمی و مستقیم به خانه مدیر تعاونی رفتند. تا اینکه دانشجویان هم رسیدند که تعدادشان از قبلی ها بیشتر بود.
آلیا بی حرکت پشت دیوار خانه ای  پنهان شده بود، آنها از جلویش گذشتند و به سرعت به میدانی رفتند که پمپ آب شیرین در آنجا بود ، انگار جمع شده بودند تا به چیزی گوش فرا دهند. تا اینکه مردان خاکستری پوش رسیدند، مدیر تعاونی هم با آنها بود، با او حرف می زدند، اما او فقط سرش را تکان می داد، بالاخره یکی از آقایان دولتی، با صدای بلند و رسا که به همه جا می رسید به مردم اعلام کرد که اعزام به شهر جدید فردا ساعت هشت صبح خواهد بود. کامیون های دولتی برای بردن مردم به زمین های شهر جدید خواهند آمد. همچنین به مردم گفت که  دانشجویان دولتی داوطلبانه برای حمل بار و بنه شان به آنها کمک خواهند کرد.
آلیا نمی توانست از جایش تکان بخورد، حتی وقتی که مردان خاکستری پوش و دانشجویان بادگیر به تن به ماشین های خود برگشتند. او می اندیشید که حالا مارتن حتما خواهد مرد، چراکه چیزی دیگر نخواهد خورد.
آلیا تا جایی که می توانست در جایی دورتر مخفی شد، در میان نی زارها، نزدیک رودخانه. در لابلای سنگ ها بست نشسته بود و به خورشید که پایین می آمد نگاه می کرد. فردا وقتی خورشید به همین نقطه برسد، اینجا در لنگرگاه،  دیگر افراد زیادی نخواهند بود. بلودوزرها از روی شهر می گذرند و دوباره می گذرند و خانه ها را مانند قوطی های کبریت خرد می کنند و تنها اثری که باقی خواهد ماند رد پای کرم وار چرخ های آنهاست.
آلیا مدتی طولانی بی حرکت مانده بود، میان نیزارها، نزدیک رودخانه. شب فرا رسید، شبی سرد که با قرص سفید ماه می درخشید. اما آلیا نمی خواست که به خانه عمه اش برگردد. با خودش شرط بست که میان نیزارها پرسه زند، از کنار رودخانه می رفت  تا به مرداب برسد، گردی قلعه مارتن را تجسم می کرد. به صدای غور غور قورباغه ها و شرشر یکنواخت آب نهر کناره مرداب گوش می سپرد.
وقتی به در خانه مارتن رسید، او را دید که بی حرکت ایستاده، صورتش در زیر نور ماه می درخشید و چشمانش مانند آب نهر سایه روشن بود. مارتن به مرداب نگاه می کرد، به مدخل رود، آنجا که در امتداد سنگ های بزرگ فسفری بود.
مرد نگاهش را به سمت او برگرداند و نگاهش پر از نیروی عجیبی بود، گویا واقعا نور از چهره اش ساتع می شد. مارتن به سادگی گفت:
-         «دنبال تو می گشتم.»
-         «می خواهید اینجا را ترک کنید؟»  آلیا با صدایی آرام و لرزان گفت.
-         «بله من دارم همین حالا می روم»... «تو با من می آیی؟»
آلیا احساس می کرد که هماندم شش ها و گلویش از فرط شادی ورم کرده اند و [نفسش حبس شده اند]. با صدای که نزدیک به گریستن بود، گفت:
-         «بایستید! منتظرم بمانید! »
و در خیابانهای شهر می دوید و گریان در خانه ها را می زد:
«بیایید! بیایید! ما داریم می رویم! همین حالا!»
ابتدا بچه ها و زنان که می فهمیده بودند بیرون آمدند، تا اینکه مرها هم پشت سر هم آمدند،. جمعیت در خیابان های لنگرگاه بیشتر می شد. هر کسی یک چراغ قوه بدست داشت، با چمدان و کارتن و وسایل پخت و پز. بچه ها در کوچه ها فریاد می زدند و می دویدند و این جمله را تکرار می کردند:
«ما می رویم! ما می رویم!»
وقتی مردم به خانه مارتن رسیدند، او یک لحظه خاموش ایستاد، دودل می نمود. حتی مدیر تعاونی هم جرأت نداشت چیزی بگوید، چراکه این رازی* بود که مردم نا خودآگاه تجربه می کردند.
مارتن، روبروی  راهی که به نیزارها گشوده می شد ایستاد. بدون اینکه چیزی به مردمی که منتظر او بودند بگوید و به سمت رودخانه، شروع به راه رفتن کرد. سپس مردم دنبالش راه افتادند.  او ثابت و یکنواخت قدم بر می داشت، بدون چرخش، بی درنگ، مانند کسی که می داند به کجا می رود. وقتی او به داخل رودخانه و بر روی گدار** قدم گذاشت، مردم فهمیدند که او کجا می رود، و دیگر هراسی نداشتند ، وقتی که او بر سطح گدار پیش می رفت، آب سیاه در اطراف لشکر مارتن می درخشید. بچه ها دست در دست زنان و مردان داده بودند و بسیار آهسته پیش می رفتند.  آلیا نیز  در آب  سرد نهر راه می رفت.  روبرویش، سمت دیگر نهر سیاه، سنگ- نیمکت های فسفری بودند، وقتی او بر روی سطح لغزنده راه می رفت پیراهنش را به شکم و رانهایش چسبانده بود، آلیا به لبه آنطرف ساحل نگاه می کرد، جایی که  از آن هیچ نوری بر نمی خاست.  

پایان

پی نوشت ها: 
* کلمه راز معادل کلمه mystère فرانسوی یا mystery انگلیسی است که به اسراری که تلویحا تجارب شهودی و عرفانی را در بر می گیرد اطلاق می شود، به نظر اینجانب کلمه راز این مفهوم را  به درستی نمی رساند اما معدل بهتری برایش سراغ نداشتم.
** گدار قمستهایی از راه آبی است که کم عمق می باشد و مناسب عبور انسان و حیوانات از مسیر های آبی است.








۸ نظر:

ناشناس گفت...

من داستان را خواندم و آنچه به نظرم آمده در کل نوشته داستانت اعلام کرده ام .کل داستان همراه با اضافات و نظرم را با ایمیل فرستادم. محمود دهقانی
www.dehgani.persianblog.ir

نون. ب. گفت...

سلام. باشه. میخونم و نظرمو میگم. این روزها ل و دماغ و انگیزه کافی برای آپ کردن ندارم. شدم مصرف کننده صرف.

مریم تنگستانی گفت...

سلام نیستان عزیز حتما می خوانم البته مروری داشتم و سلیقه جایگزینی کلمات در ترجمه بسیار اثر گذار است و به نظرم از ÷س این مهم برآمده اید..نظر دیگری هم دارم که ترجیح می دهم بار دیگر بخوانم و با اطمینان بیشتری بگویم..سربلند باشید

مژده گفت...

سلام کجایییی؟؟؟؟

argishti aghajanian گفت...

سلام خانوم افتخاري! تموم شد و قسمت آخر را هم ترجمه كردين !
خسته نباشيد بقول ارمني ها(وارسنرت كاتار)
شما چه طور از من راهنمايي مي خواين وقتي كه من در وبلاگم هنوز غلط املايي دارم و ياد نگرفته ام (بذر) را چگونه مي نويسن
من فقط ميتونم سر تعظيم فرود بيارم و واقعا به شما تبريك بگم

majid nasar گفت...

بی صبرانه منتظرم تا تمام این داستان را بخوانم.
برا ی معادل واژه میستر آیا کلمه ی "سر" هم مناسب نیست؟

امين رياحي گفت...

سلام.
ببخشيد بابت تاخير در پاسخ.
متاسفانه ايام امتحانات است و سر من شلوغ.
دوست داشتم كه با ويرايش اين داستان كمي از حال و هواي اين روزها فاصله بگيرم اما نمي توانم.
مرسي.

نون. ب. گفت...

سلام. مرسی بابت تذکر ، من فرانسه بلد نیستم و طبق اصول انگلیسی جمع بستم که باعث خجالت بود. D: راستی شما که بلاگ اسپاتی شدین چرا از نبال کننده استفاده نمی کننی تا آپدیتهای دوستان رو ببینید؟ در مرود هزاران همه داستان رو می تونم به صورت یکپارچه ببینم؟