سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

تحلیلی بر داستان هزاران نوشته ژان ماری لوکلزیو به همراه دانلود متن داستان





طبیعت گرایی عرفانی و مفاهیم معنوی از نگاه یک کودک



ما در فرهنگی هستیم که نویسندگان و هنرمندان به آسانی کلمات مقدس را خرج می کنند، هر که با یک ریش سفید و عبا عارف می شود و با سجاده و تسبیح و کمی ساده انگاری فلسفی وارد عرش شده و با دیدن یک خواب صاحب کرامت و نتیجه چه شده را شما بهتر می دانید. اگر بخواهیم به لحاظ فنی تحلیلی بر این داستان داشته باشیم، حرف هایی زیادی می توان گفت که درباره لوکلزیو زیاد گفته و نوشته شده است که با یک جستجوی ساده در گوگل می توان به برخی از آنها دست یافت. بویژه که به نظر من این داستان را از لحاظ زاویه دید می توان به عنوان یک نمونه کلاسیک شناخت، دنیایی که در این داستان به تصویر کشیده می شود همگی از نگاه یک دختربچه است که لوکلزیو با ظرافت از آن برای بیان جزئی ترین نکات استفاده کرده است. اما چیزی که برای من به شخصه مهم بود نحوه به نمایش درآوردن مفاهیم معنوی و متعالی در بیانی کودکانه است بدون آنکه آن مفاهیم لوث شودبه همین دلیل دوست دارم که بیشتر بر این نکات تاکید کنم.  
داستان در دل طبیعت در کنار یک مرداب و رودخانه جان می گیرد، در شهری که چون همان بوته ها و علفزارهای کنار مرداب، وحشی و بی قاعده روئیده، حتی نام ندارد، فقط لنگرگاه و در این لنگرگاه دخترکی یتیم به نام آلیا زندگی می کند که حتی نمی داند چه طور بازی کند، برق چشمان مردی خسته و فرسوده به نام مارتن یا مارتان او را می گیرد و می خواهد وارد دنیای او شود.روبروی او می نشیند تا برایش قصه بگوید. هزاران نام یکی از داستانهایی است که مارتن برای آلیا تعریف می کند، قصه دخترک یتیمی به نام شبدر که به روح طبیعت نفوذ می کند، از آن می آموزد و کلید سرزمین هزاران، سرزمین خوشبختی را بدست می آورد.اما این همه داستان نیست.داستان اصلی، روح رنجور و فرسوده مارتن است که از دنیای مدرن و بی رحمی های آن رمیده و با عزلت گزیدن در قلعه کوچک خویش متحول می شود و راهبر مردمش می گردد اما تمام این اتفاقات از دریچه نگاه آلیاست.
وقتی مارتن روزه می گیرد، آلیا فکر می کند که مارتن به همان جایی رفته که از آنجا آمده، با یک استدلال کودکانه و بیانی روشن لوکلزیو به ما می فهماند که آنکه روزه گرفته پیش خداست، یعنی  همان جایی که سرمنشا و موطن ازلی همه انسانهاست. وقتی آخرین روزه مارتن طولانی می شود، آلیا می ترسد که مارتن بمیرد، اما مارتن نیرو گرفته و مصمم جلوی رودخانه ایستاده تا چون موسی که قومش را از میان آب رهانید، مردم را به آن طرف مرداب ببرد. مرگ این جهانی، زندگی دوباره و تولد یک مرد، همگی به یک سان مفهوم می یابند.
لوکلزیو را شهروند جهانی می نامند، فرانسوی الاصلی که در انگلیس بزرگ شده و سالها در آمریکا زندگی کرده، سالها به تحصیل عملی در میان اقوام سرخ پوست پرداخته.مارتن مشخصاً تعلق به هیچ دینی ندارد، آنچه هست وطنش همین مرداب، رودخانه، دریا و آسمان است، مادرش طبیعت است.با آن زندگی می کند آمده است که مژده بدهد که اگر مانند شبدر کوچولو با نداشته ها زندگی کنی، آنوقت به دنیای اطرافت بهتر می نگری، شاید زبان سوسک و ملخ  را بشنوی و آنقدر از آنها یاد بگیری که کلید سرزمین هزاران یعنی همان بهشت را بدست بیاوری. فقر فرانچسکوی قدیس، شنیدن و یادگرفتن از طبیعت و در نهایت رسیدن به سرزمین موعود، در کنار کلمه عربی هزاران، گلچین زیبایی از استعاره های فرهنگی ادیان مختلف را فراهم آورده تا ما بفهمیم در زمانه ای قرار داریم که برای رسیدن به سرزمین هزاران نمی توان درها را به روی خود بست و بدون پیدا کردن راهی برای فهم دیگران گامی به جلو برداشت.
نام داستان هزاران است، آلیا به دنبال کسی می گردد تا او را به هزاران ببرد، فهمیده، دانسته، او بود که اولین بار نور چشمان مارتن را دید، آنقدر به آسمان خیره ماند تا گیج شد و حالا آنقدر گیجی حاصلش شده که بفهمد وطن آسمانی یعنی چه، اما هزاران، این سرزمین موعود کجاست؟ غایت این سعادت، زندگی در کنار پادشاه سرزمین هزاران است، پادشاه کیست؟ بلبلی است که می خواند، فقط زیبا می خواند، بلبل کسی نیست جز روح زنجیر شده ما که کر و کور مانده و دیگر قادر به خواندن نیست و حالا قرار است برود زیر چرخ بلودوزرهایی که می آیند لنگرگاه را نابود کنند و پس از انهدام لنگرگاه، همه مردم باید به شهری مدرن که خانه هایش چون واحد های آجری همه یکدستند بروند و اینجاست که مارتن به قول آلیا فقط با روزه گرفتن، بر می خیزد و می شورد،  سرزمین موعود جایی با مکان خاصی نیست بلکه آنجاست که از چرخ های بولدوزر در امان مانده و انسان ساده و بی تکلف با سر منشا خود و هستی در ارتباط است. لوکلزیو نه تنها در این داستان که در دیگر داستانهایش نیز برخاسته تا علیه تمدن غربی بشورد و دریافت جایزه نوبلی که سخت و سفت اروپایی است بیانگر این است که پیامش را خیلی خوب رسانده است. امیدوارم که این جانب حقیر توانسته باشم در ترجمه این داستان حد متوسطی از منظور نویسنده را رسانده باشم.
درپایان از همه دوستانی که با تذکرات و پیشنهادات خود مرا در ویرایش داستان کمک نمودند به ویژه دکتر محمود دهقانی که قسمتهایی از داستان را دقیق ویرایش نمودند کمال تشکر را دارم.


پی نوشت ها:



۷ نظر:

مهدی صدیقی گفت...

این عبارت: سرزمین موعود جایی با مکان خاصی نیست بلکه آنجاست که از چرخ های بولدوزر در امان مانده و انسان ساده و بی تکلف با سر منشا خود و هستی در ارتباط است.
بسیار زیبا و گیراست

مهستی محبی گفت...

دوست خوبم،موفق باشی.با ترجمه ی مقاله به روزم.

ناشناس گفت...

Paygir v portalash kar farhangi zibaei ra edameh midahi. Mana bashid
www.dehgani.persianblog.ir

ناشناس گفت...

در اوان جوانی ماشینی از مونیخ خریدم آوردم اسپانیا. شماره اش چون سفید بود و حرف (ام) جلو شماره بود هر کس می دید فکر می کرد شماره ی مادرید است. ولی سند ماشین ثبت شده مونیخ بود و هر سه ماه باید از مرز می گذشتم و بر می گشتم . با این کار برای سه ماه می شد در اسپانیا با آن رانندگی کرد. چون تعویض شماره اش چندین برابر قیمتش خرج داشت و وارد مقوله ی گمرگ و اینجور چیزها می شد، خریدار نداشت و من هم هر سه ماه از مرز می گذشتم و چند قدمی مرز بر می گشتم و مهری می زدند روی کاغذ و این ادامه داشت و هر سه ماه تمدید می شد. خود ماشین هم ( بی ام و) خوش رنگی بود که انجینش مثل ساعت کار می کرد و هیچوقت باهاش مشکل مکانیکی نداشتم. با آن ماشین من اروپا را در تابستان دور می زدم. هنوز اروپا متحد نشده بود و هر کشور قوانین و راه و روش خودش را داشت. چون اروپا را خوب می شناختم می دانستم فرانسه پلیس سمچی دارد و همینکه می دیدند شماره ماشین فرانسوی نیست یک جریمه ای واسه ات درست می کردند. درست چند صد متری نرسیده به مرز بلژیک بودم پلیس فرانسه دست بلند کرد. ماشین هائی که می رفتند بلژیک را نگه می داشتند تا همانطور که گفتم ایرادی بگیرند و جریمه کنند. من اعتنائی نکردم و پا رو گاز گذاشتم و د فرار. دوست دخترم که در کنارم نشسته بود صورتش از ترس شده بود عینهو گوجه فرنگی. ماشین پلیس فرانسه با آژیر افتاد دنبالم . وارد خاک بلژیک که شدم درست روبروی یک رستوران بلژیکی سر مرز ایستادم. پلیس فرانسه توقف کرد و من می دانستم که اجازه ورود به خاک بلژیک را ندارد. دورادور دست تکان می داد که برگرد. من باهاش انگشت می رساندم که بر نمی گردم. دورادور با دوربین می خواست شماره ماشینم را بخواند فوری ماشین را از پهلو پارک کردم که نتونه شماره را بخواند. یادم هست صاحب رستوران داشت می خندید و با لهجه فرانسوی پرسید کجائی هستم . او یک عرب مراکشی الاصل بود. آدم خیلی باحالی که باهاش شروع کردم عربی حرف زدن. پلیس فرانسه پسرش را چند بار جریمه کرده بود. خیلی حال داد و من قهوه ای خوردم و باهاش خداحافظی کردم و رفتیم بلژیک. موقع برگشت شب بود همانجا ایستادیم ساندویچی خوردیم. عرب مراکشی باز هم حال داد و من شانس آوردم و با پلیس فرانسه برخورد نکردم و از طریق فرانسه آمدیم کاتالونیای اسپانیا و دیگر خیالمان راحت شد چون پلیس های مرزی اسپانیا مهربانتر بودند. این را بگویم که دختر اسپانیائی ای که بعد ها من را پدر کرد و در سفر همیشه همراهم بود ، از دیوانگی ام با پلیس فرانسه از خنده ریسه می رفت. محمود دهقانی
www.dehgani.persianblog.ir

mehdi sediqi گفت...

salam doste men,
yadat miayad dar movrede irade fontha bahat sohbat kardam , az zamani ke win 7 rikhtam man hamin moshkel ro daram.
be man sar bezan
movafagh bash.

ناشناس گفت...

khosh be haletan ke dar paris hastid
dehgani.persianblog.ir

مهستی محبی گفت...

سلام بنفشه ی عزیزم
ممنون از لطفت
راستی چرا مطلب جدیدی شروع نمی کنی/من که منتظرم.