باران می بارد
فکر می کردم خود جهنم هستی، هیچ حیاتی در تو نمی دیدم، نه ماری و نه عقربی نه حتی بوته خاری، فقط سکوت در تو بود، اقیانوسی از شن های روان، که در پای کوههای سنگیت می رقصیدند. داغ بودی، می سوختی، ایستاده بودی، من فقط از پنجره ماشین بیرون را نگاه می کردم، لحظه ای آمدم بیرون... از تو عکس گرفتم، پایم در شنهای داغ فرو رفت، ترسیدم، دوباره به ماشین پناه بردم، ترسیدم، نماندم، نماندم که بفهمم اصلا نگاهم می کردی یا نه ... امروز اینجا باران می بارد، هیچ کس نیست، دائم قطرات تق تق می کنند، انگار یه عالمه خانم با کفش های پاشنه بلند در مغزم راه می روند. می خواهم آرام شوم، مشتم را باز می کنم تا قطرات باران دستانم را نوازش کند، نفسی عمیق می کشم تا همه طراوتی که آسمان مادرانه به من می بخشد را بپذیرم. سردم می شود. همه وجودم می لرزد. استخوان هایم از سرما رعشه می گیرند، تو داغ بودی و می سوختی، ایستاده بودی، از بسکه سردمه نمی توانم یکجا بایستم، تو که اینجا نیستی، حتما نگاهم می کردی که آنقدر ازت ترسیدم، اما من نماندم، فرار کردم، نفهمیدم که چه طوری همه حرارت خورشید را بلعیده بودی و همانطور ایستاده بودی.

پی نوشت1: عکس از یکی از بیابانهای نزدیک یزد نرسیده به زیارتگاه پیرسبز زرتشتیان گرفته شده است.
پی نوشت2: ترجمه این متن را به انگلیسی در وبلاگ انگلیسی ام ببینید: