سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

فلسفه چیست؟ 2 لزوم تعریف دقیق


ناله و شکوه از روند معاصر فلسفه در ایران کم نیست. اغلب ما حیات دوباره فلسفه را در جامعه مان ضروری می دانیم، فلسفه ای که پاسخگوی نیازهای روز جامعه ما باشد و هم اغناء کننده افکار نسل جوان، این شکایت ها هم از بیرون خانواده فلسفه شنیده می شود و هم از درون خانواده، که مقاله ارزشمند فرشاد نوروزی با عنوان سرگذشت تراژیک فلسفه در ایران در مجله فلسفه نو نقطه اوج آن بود که نیاز به بازنگری در مفهوم و هدف فلسفه را گوشزد می کند.
فرشاد نوروزی به نکته جالب توجهی اشاره می کند و آن سوتفاهم تاریخی است که ما در مفهوم فلسفه داریم. کم و بیش همه ما عناوینی چون متکلم و فیلسوف را شنیده ایم و عباراتی چون مثلا فخررازی فیلسوف بود یا متکلم؟ عزالی ضد فلسفه بود و غیره... و آن معادل کردن دو عبارت فلسفه و حکمت است و بیرون گذاشتن فیلسوفانی که حکیم یا مشائی نبودند از دایره فلسفه. این سوتفاهم بارها برای شخص اینجانب مسئله ساز شده، مخصوصا وقتی که می خواهم این عبارات را به انگلیسی ترجمه کنم، لازم است که ما عبارت حکمت را جدی بگیریم و از معادل کردن فلسفه و حکمت بپرهیزیم.
حکمت میراثی است که از معلم اول ارسطو به فرهنگ ما آمد و با ملاصدرا به کمال رسید در حقیقت نوع خاصی از فلسفه است که در فلسفه غربی با عنوان مشائی (pripatetic) و در فلسفه اسلامی حکمت خوانده می شود که یک نظریه هستی شناسانه ی متافیزیکی است که ممکن است موافق با ایدئولوژی ما باشد یا نه؟ اما به طور قطع خود فلسفه نیست.  در واقع مرتبط با فلسفه است از آنجا که به نحوی با مسائل درگیر می شود که جنس علمی ندارند. یعنی با میزان هایی که ابزار یک دانشمند است قادر نیستیم به چند و چون آن بپردازیم و باید با تحلیل های فلسفی آن را بسنجیم. اینجا کار یک فیلسوف و یک نظریه شناس، یک متافیزیکدان و یا یک تئولوژیست از هم تمیز پیدا می کند. عبارت تئولوژیست را به کار می برم تا مفهموم فلسفه دین را از دین شناسی جدا کنم.
در تاکید بر مقاله نوروزی لازم می دانم که اگر ما می خواهیم فلسفه را زنده نگه داریم در گام نخست باید مفاهیم و رسته های فلسفه را دقیقتر تعریف کنیم، فلسفه در بدو امر دانش دوستی معرفی شد، اما آیا به دلیل تخصصی شدن بود که فلسفه بسط یافته و شاخه شاخه شده است؟ یا اینکه آن دسته از مباحث که امروز از بحث فلسفه خارج شده اند، برای حیات خود (پاسخ دادن به سوالهای خود) روشهایی غیر از تحلیل فلسفی یافته اند.
تا قرون جدید که فیزیک تجربی نبود یعنی با استدلال و نظریه پیش می رفت فیزیک حیاتی مستقل نداشت، وقتی مستقل شد و از فلسفه جدا شد که روشهایی تجربی برای پاسخ به سوالاتش پیدا کرد و هنوز هم آن بخش فیزیک که با استدلالات کلی سر و کار دارد، بخشی از فلسفه است.
 فلسفه از همان بدو امر نه دانش دوستی که دوست داشتن دانستن بوده و دانستنی که با انتزاع، تحلیل، استدلال بدست می آید و هنوز هم همان است و باید خود مفهموم دانستن اصل قرار گیرد نه آنچه قرار است دانسته شود و با این نگاه فلسفه نه تنها محدود نمی شود، نه تنها شاخه شاخه نمی شود که بسط می یابد و از انزوا خارج می شود و با مباحث زیادی درگیر می شود که بعضا مسائل روز و یا مسائل همیشگی فلسفه اند.
مقاله ای در دست ترجمه دارم که بسیار دقیق و عمیق در دیدگاه مورد نظر را بحث می کند که در پست بعدی به امید خدا آن را قرار خواهم داد.

هیچ نظری موجود نیست: