سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

روستای مادری

باز دیوارهای بلند خانه را دیدم، آن بادی که بوی خاک را برایم می آورد، آن صدا که گذشته ای مبهم را در گوشم وزوز می کرد و من که قادر نیستم نه صدا را تحلیل کنم نه خود را چنان سر و سامان بدهم که دست بر این روزگار بکشم و خاکها را پاک کنم و دربیاورم قصه آقاجانم را... همه چشمانی که یه عمر به گندم و سیب زمینی نگاه کردند. رفت و ویران شد روستای مادری و مردمانش هم یا مرده اند و رهسپار شهر و آپارتمان نشینی...خیلی دور نبود بیست و اندی سال پپیش من تابستانها را به روستای عراقیه در فراهان می رفتم...روزهای پربار از لمس خاک، رقصیدن در باد،  گره زدن شاخه های مو، پنیرک جمع کردن، دنبال نخودک و شنگ و کنگر گشتن...آن موقع ها می رفتم بالای کندوله و در گندم شنا می کردم و مادربزرگم  داد می زد این گندم ها نان می شوند و کثیفشان نکن و من که اصلا گوش نمی کردم و کار خودم را می کردم...
هر بار که به ایران می روم فرصت نمی کنم به هیچ چیز برسم..آن شهر شلوغ طلسم شده، آن بل و شو، آن همه دود و کثافت به درون قلب و ریه می رود برمی گردد مجالی نمی دهد که سراغی از خود بگیریم، سراغی از آنچه جا گذاشتیم و بزرگ شدیم...مگر در غربت خواب کودکی ها را ببینیم که در بیداری چقدر هراس انگیز است به یاد بیاوریم دیگر آن قناتها خشک شده اند خانه چاله ها، قاش ها همه پر شده اند از تارهای عنکبوت و زندگی ای که مرد...مرد...
پی نوشت:
کندوله: سیلوهای کوچکی از سفال برای نگه داری گندم که در منطقه فراهان در استان مرکزی به آن کندوله می گویند.
خانه چاله: اتاقی زیر زمینی که بسیار خنک است در گذشته که یخچال نبوده برای نگه داری مواد فاسد شدنی در هر خانه می ساختند.
قاش: محل نگه داری دام.

۶ نظر:

ابوالفضل گفت...

با سلام/ من ابوالفضل هستم همسايه مادر بزگ و پدر بزرگ شما در روستاي خلت آباد. البته آنوقت ها شما كوچولو بوديد شايد مرا نشناسي ولي خيلي خوشحالم كه سايت زيبا و پر محتوا و معنوي ، علمي داريد. البته ماهم به لطف دوستان نوشته هاي تقريبا ساده اي را جمع آوري نموده و وب درست كردايم اگر سري بزنيد خوشحال مي شوم.farahani5 , farahan0

گاهنبار گفت...

اینقدر زیبا نوشته بودی که دلم می خواست همه چیز را رها کنم و دل بسپارم به زندگی در روستا و دشت ! کاش اینقدر تحولات زود همه چیز را دگرگون نمی کرد

نعیمه گفت...

وای واقعا خاطره خودتون بود؟ چه جالب منم عاشق بوی خاک و گل و فضای روستاهام با صدای قوقول خروس بیدار بشی بوی طبیعت مستت کنه و... .وای برای چند لحظه رفتم تو عوالمی که متاسفانه ازشون خاطره ای نداشتم مگر مسافرت چند روزه .

محسن پریژه گفت...

هوالحق
سلام
بازگشتتان به دنیای وبلاگ نویسان تبریک.
یاحق

ناشناس گفت...

http://drshahinsepanta.blogsky.com/1389/11/14/post-532/

khandam. besyar ziba boud. v in ham dard dele man. Agar forsat dashti link ra bekhan lotfan. Eradatmand Mahmoud Dehgani

آرش گفت...

من فکر می کنم خاطرات کودکی ما هم زمان با بزرگ شدن به روز و روتوش می شود . به تعبیر تلویزیونی رنگی ،اچ دی، سه بعدی و .. می شوند.
اما هیچ اتفاقی بعد ها احساسی که نسبت به آن ها دارد را برای انسان تداعی نمی کند