سالهاست که بر دیوار پیله ام می کوبم، مگر پژواک ضربه ها مژده پروازم دهند، مگر این گوی بر نیستان بغلتد تا از نی ای آوایی آسمانی بشنوم.



۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

شعر: کوبه

بر مغزم می کوبند این کلمات

تا فریادی شوند

که بخروشد

بر این گوش ها
که با بتون خود را سنگ گرفته اند

که نشنوند
ضجه آن روح زبون جا مانده در دخمه را

از آن دست های تنبل
که آفت فلسفه را از مزرعه دل نمی روبند

از این شعر
که حتی زخمه ای بر تاری از وجودم نمی زند.


پی نوشت: این شعر را با شنیدن آهنگی نوشتم که سال گذشته  در ژنو در یک اجرای خیابانی برای اولین بار شنیدم که همه وجودم را می لرزاند، آن را در یوتیوب پیدا کردم ...شما هم ببینید:
ویدیوی شفای مقدس، غرور قدرتمند


۴ نظر:

ameneh گفت...

سلام دوست عزیزم .ممنون از توجه شما .چقدر دوست دارم دنیای خارج از ایران را لمس کنم . شعر تامل برانگیزی است .امیدوارم روزهایتان خوب و خوش و پربار بگذرد .

شروه گفت...

برای خوانش دعوتید

عاشق مست گفت...

اتشها رو به خاموشیست ... سرما درین تابستان مرا میا زارد...قصه تلخ این زندگی هر روز حکایتی تازه می اورد
و درین شبها قلم قدرتی برای نوشتن ندارد... اما واژه های همچنان مرا به خروش وا میدارن.....ای ستاره روشن من
به انتظارامدنت ثانیه ها را شماره میکنم...بازا ای ستاره من خیلی وقته بهم سر نمیزنی
یادم کن..[گل]نوشته ات صدای قلب من بود

saba گفت...

سلام . چه ساده و قشنگه. حیف که من این سایت رو نمی تونم ببینم .فیلتره . دوسش داشتم . سلام میرسونیم زیاااااااااااااااااد